امروز گمانم سوم فروردین 1386 باشد و 23 مارس 2007 ، یعنی نزدیک به 4 سال از نوشتن یادداشت قبلی گذشته ، یادداشتی که مثل خیلی از کارهای دیگری که شروع کردم ، ناتمام ماند و ماند تا امروز ، یعنی حالا که ساعت 5و17 دقیقه ی صبح جمعه است و یکباره با دیدن خواب عجیبی از خواب بیدار شدم و هرچه کردم نشد که خواب باز بیاید و چشمان را ببندد و ببردم به جایی که معلوم نیست کجاست تا خواب یا کابوس دیگری بیاید.
در سفری غریب که نمیدانم چطور شروع شد ، به آبادان رسیده بودیم ، انگار با بعضی از بچه های دانشکده ی هنرهای آن سالها ، گمانم یکیشان محمود داوودی بود که راهنما بود انگار ، و هرچه میرفتیم به جاهای آشنا نمیرسیدیم و من به محمود قر میزدم که چرا ما را از منطقه ی شرکتی (شرکت نفتی ) نمیبرد ، یکجور پنهانی انگار یادم بود که خانه شان در احمد آباد بود آنسالها و بعد انگار هنوز در راه بودیم و باید از روی دیواری گاهگلی در حیاط کوچکی میپریدیم و بقیه پریده بودند و من مانده بودم و گاوی وحشی که انگار بامن خوب نبود نمگذاشت رد شوم و من همینطور بالای دیوار مانده بودم و یکی دو مرد محلی با چند بچه هم آنجا بودند که انگار آنها گاو را تیر میکردند که نگذارد من رد شوم و میپرسیدند اصلا آمده ام آنجا که چه کنم و وقتی که گفتم آمده ام به شهر بچگیهام سر بزنند شاکی شدند که حالا آمده ام و تا حالا کجا بوده ام و انگار منظورشان زمان جنگ بود و من هم که یکجوری میدانستم که اصلا سالها در ایران نبوده ام جوابی نداشتم و بالاخره نمیدانم که چطوری از آنجا رد شدم و بعدترش یادم آمد که اصلا زمان جنگ که همه شهر را ترک کرده بودند ، پس اینها چه میگفتند؟
و بعد در خیابانهایی بودیم که ردیف خانه های خراب داشت و من هی دنبال جاهای آشنا میگشتم و پیدا نمیکردم و به محمود ، گفتم پیش از این قر میزدم و کسی گفت که مگر نمبینی همه جا خراب شده و من میگفتم _ سعی میکردم یا گمان میکردم که منطقی هم باشد حرفم _ حالا هرچی هم که خراب باشد بالاخره یک نشانه هایی باید باشد که و یادم می افتاد که گاهی شبها یک ایستگاه اتوبوسی را به یاد می آورم و میدانم که یکجوری بین منطقه ی شهری و شرکت نفتیست ولی هرچه فکر می کنم مسیری را که به این ایستگاه میرسید به یاد نمیآرم و داشتم یا میخواستم این را به محمود یا یکی دیگر بگویم که یکباره یاد میدانی افتادم که همیشه وقتی به شهر میرفتیم از آنجا باید عبور میکردیم و پر بود از بساطیها که بساطشان روی گاریهای چهار چرخ بود و انباشته از آجیل و کلی چیزهای دیگر و از همه مهمتر خرماهای زردی که نخی از میانشان رد شده بود و اگر درست یادم باشد یکجورایی دودی شده بودند مزه ی خوشی داشتند که این سالها اینجا گاهی به یادش می افتم و دهنم آب می افتد و یادم نیست که در آبادان بهشان چه می گفتیم اما در اصفهان گمان اسمشان خرما خرک است. داشتم با حرارتی که از شوق نزدیکی به این میدان دچارش شده بودم در باره ی آن حرف میزدم حرف میزدم ،بی آنکه یادم باشد که همه ی اینها مال چهل سالی پیش بوده و آبادان دیگر آن شهر آنسالها نیست ، که دیدم جای دیگری هستیم ، انگار در دهی که آدمهایش دیگر ربطی به آبادان و دهات اطراف آن نداشت و کسان دیگری بودند که از ده چشمه که دهیست در چهارمحال بختیاری ، میشناختم و اتفاقات دیگری افتاد که رویا را تبدیل به کابوس کرد و آدمهایی را دیدم که گمانم سالهاست که مرده باشند و جز زنهای فامیل که مثل همانوقتها ملچ و ملوچ ماچم میکردند ، رفتار بقیه یکجورایی خصمانه بود و مادرم هم آنجا بود و زن جوانی که نمیشناختمش داشت به نوعی پز میداد و از مادرم بد میگفت و من میخواستم جوابش را بدهم و بعد همه چیز قاطی شد و من یکجایی کفشهایم را در آورده بودم و وقتی رفتم بپوشم کفش خاکستری رنگ شبه ورزشیی را دیدم که سالها پیش ، شاید حدود 25 سالی پیش داشتم و آنقدر سبک بود و راحت که وقتی پام میکردم احساس می کردم پا برهنه ام .
خلاصه هنگام یکی از همین اتفاقها بیدار شدم و آها نه یکجایی هم حسابی شاشم گرفته بود و انگار جایی نبود که بروم خودم را خالی کنم و رفتم گوشه ی حیاطی که باغچه ای بود و داشتم فکر می کردم که اینجا میشود یا نه که دیدم مردی که کنار باغچه کار میکرد یکبار فواره های آب را باز کرد و منهم برای اینکه خیس نشوم برگشتم که وارد خانه شوم به مرد قر زدم که نمیشد دو دقیقه دیرتر آب را باز کنی و او هم جواب میداد که باغچه آب میخواهد و منهم هی میگفتم که دو دقیقه که تاثیری نداشت و انگار بدش آمد و دو تا سگ گنده را به طرفم کیش داد و منهم نمیدانم از کجا چوب کلفتی را برداشتم و سگها هم با دیدن چوب هی عقب میکشیدند و هی میخواستند حمله کنند و از چوب میترسیدند. اما من میدانستم که چوبه پوسیده و اگر با آن ضربه ای بزنم حتما میشکند و هی میخواستم عقب عقب از در وارد خانه شوم اما یکی هم که داخل بود داشت در را فشار میداد و اینها همه گمانم پیش از قضیه ی کفش و آن زن جوان بود.
و این بود و خیلی چیزهای دیگر که الان یادم نمیآید و همین دیگر.
و باز هم نشد که آن یادداشت شمیم و ماجرای دانشکده را ادامه بدهم . اما یک وقتی ، یک روزی که امیدوارم چندانهم دیر (یا باید نوشت دور؟) نباشد اینکار را خواهم کرد .
خب ، ماهی سیاه کوچولو دیدی که بالاخره به قولم وفا کردم !
کامران
Friday, March 23, 2007
2
و حالا دارد باران ميبارد و دو سه هفتهاي گذشته و برگها هم دارند کم کمک زرد ميشوند و هوا هم سرد است و يعني که ديگر پاييز است يا دارد ميآيد و يا هم آمده است اصلا . و هميشه هم اينجا همينطور است ، يکباره ميبيني که آمده است پاييز با همه ي رنگهايش و آنوقت در انتظار ميماني که کي آن پاييز طلايي خواهد آمد که يعني چند روزي هم پاييز باشد و هم آسمان صاف و روشن و هوا هم آفتابي و گرم. و در اين باران نم نمي که ميبارد و انگار سر باز ايستادن هم ندارد آرام آرام همينطور که اينجا پشت ميز نشسته اي و از پنجره ي بزرگ و يکدست تنها اتاقت نگاه مي کني به درختان روبرو که انگار از همين امروز شروع کرده اند به تکه تکه زرد شدن ميروي به سالها پيش و روزي که براي اولين بار به دانشکده رفته بودي و اينبار به عنوان يکي از دانشجوهاي آنجا و نه کسي که يکي دو ماهي هر روز سري ميزد و داشت خودش را براي امتحان ورودي آماده ميکرد و روزي يکي دو نمايشنامه و نقد و تحليل نمايشنامه ميخواند . نه تا آنروزي که اسمم را بر تکه کاغذي بر ديوار در اصلي دانشگاه تهران نديده بودم هنوز خودم را جزيي از آنجا ، آن دنياي ديگري که پر از اميد و شوري بود که بايد بعداز آن ميآمد هنوز نمي ديدم ، گرچه تقريبا مطمئن بودم که قبول مي شوم و بچه هاي سالهاي بالاتر هم وقتي که جريان امتحان شفاهي را که نتيجه اش براي قبول شدن خيلي مهم بود برايشان تعريف کرده بودم اطمينان داده بودند که حتما قبولي.
و ماجرا اين بود که در امتحان شفاهي بايد نقشي را که خودمان پيش از آن آماده کرده بوديم بازي مي کرديم و بعدش هم نقشي را که يکهفته قبل خود دانشکده متنش را انتخاب کرده بود و آنسال تکه بود از نمايشنامه ي باغ وحش شيشه اي تنسي ويليامز وديالوگ نسبتا بلندي بود که تام ، شاعري که مجبور بود در کفش فروشي کار کند ، با مادرش مي گفت و من اصلا از اين تکه خوشم نمي آمد و همين هم باعث شد که موقع اجراي نقش از سطر دوم به بعد يادم برود و اين معمولا يعني رد شدن در امتحان و هيچوقت يادم نمي رود مهرباني صداي بيضايي را و رفتار مهربانانه اش را وقتي گفت اشکالي ندارد يکبار ديگر تمرکز کن و عجله هم نکن و وقتي هم بار دوم باز يادم رفت با همان مهرباني و شايد هم در نظر من که همه ي اميدها و روياهايم داشت بر باد ميرفت ، با مهرباني بيشتري گفت که اگر مشکلي داري ميخواهي بروي بيرون و ديرتر بيايي براي امتحان و وقتي گفتم که نه ليواني آب تعارفم کرد و من باز هم يادم رفت و ديگر بيضايي و ديگران که تا آنروز فقط دکتر محمد کوثر را در ميانشان ميشناختم آنهم دورادور و شميم بهار را هم فقط حدس مي زدم که او باشد و گمانم سمندريان و پرورش هم بودند. در آنجلسه البته بقيه تقريبا چيزي نپرسيدند و فقط بيضايي چند سوال کرد و دست آخر هم گفت که شما در اينجا (منظورش فرمي بود که پيش از شروع امتحان پر کرده بوديم ) نوشته ايد که رشته مورد علاقه تان کارگرداني ست اما ما اينجا رشته جداگانه اي براي کارگرداني نداريم و بايد مثل بقيه در کلاسهاي بازيگري هم شرکت کنيد . و منهم تته پته اي کردم که يعني البته و يکجوري ته دلم قرص شد که يعني قبول شده ام. و همه ي اينها وقتي معني پيدا مي کند که بگويم چقدر بچه هاي سال بالايي که دو دوستم حسين محمدي و شهداد دخاني هم جزوشان بودند ما را از بداخلاقي و سخت گيري بيضايي و بقيه ترسانده بودند و براي همين هم وقتي ماجرا را شنيدند گمانم اول مرتضي کرامتي بود که گفت قبول شدي و با اطمينان هم گفت .
در اين ديدار شميم بهار که پيش از آن درباره¬اش از بچه¬ها خيلي شنيده بودم و بيشتر هم از دانش بسيارش در نقد و تحليل نمايشنامه و يکي دو نقد سينما هم ازش خوانده بودم و راستش يکجور غريبي احساس مغلوب بودن کرده بودم از آنهمه اطلاع و نوع نوشتنش که در آغاز پيچيده به نظر ميرسيد و بايد دوباره خوانده شد و يکجوري به خواندن داستاني پليسي ميمانست که بعدتر خواهم گفت يعني چه و اميدوارم که بتوانم تجربه ي خواندن متني از شميم را ، حالا چه داستان ، چه نقد فيلم و چه تحليلهاي سر کلاسش را ، بگويم و منتقل کنم آن احساسي را که سالها ازش گذشته است و آسان نيست گرد و غبار فراموشي و گذر سالها را رفتن و به ياد آوردن و بيان کردن و نشان دادنشان .
کامران
Wednesday, October 08, 2003
خا
طره 1
يک مکان / يک چهره
دانشکده هنرهاي زيبا/ شميم بهار
«يک _ اول از اينجا شروع شد که گفته بودم چشم ، گفته بودم خاهش ميکنم _ توي تاکسي به جلو خم ميشد ، به پنجره ي کنارش تکيه ميداد ، از نو صاف مينشست ، نيم نگاهي به من مي انداخت ، با دست چپ موهاش را از توي صورتش ميزد کنار ، شيشه ي پنجره را ميکشيد پايين ، دستش را از پنجره ميبرد بيرون ، تندي ي عطرش ميرفت و بعد که دستش را مي آورد تو و شيشه را ميکشيد بالا بر ميگشت ، برميگشت توي موهاش که با دست چپ ميزد عقب،» ( ارديبهشت چهل و شش ، شميم بهار ، انديشه و هنر ، شماره ده ، مرداد هزار و سيسد و چهل و شش .)
اولين با چند سال پيش بود که اين کلمات را خواندم و باشروعش ديگر نتوانستم کنارش بگذارم تا ته متني که از روي کاغذهاي کپي شده و بد منگنه شده ي پشت و رو بايد خوانده مي شد و خوانده شد ، خواندني که سراسر لذت بود ، لذت خواندن داستاني يا به قول راوي روايت حکايتي که خوب و تميز و درست نوشته شده بود با آدمهايي که زنده بودند و جذاب بودند و مي شد احساسشان کرد و فهميدشان و دوستشان داشت و همينها بود که دشواري رسم الخط نا آشنا را جبران مي کرد .
بار اول گمانم 22 سال پيش بود . در آن سالهاي سياهي که با بستن دانشگاه شروع شد و با دستگيريها و اعدامها ادامه پيدا کرد و کم کم دور شديم از آن سالهاي پر از شور و جواني گرچه هنوز جوان بوديم و خردک شرري باقي مانده بود و ما چندتايي که هنوز باقي مانده بوديم و هنوز با هم زندگي مي کرديم و اغلب هم با ترس شده يکبار در روز سري به کتابفروشيهاي جلو دانشگاه مي زديم و مي ديديم که گشتهاي کميته گشت مدامشان را مي زنند و گاهي هم مي ايستند و يکي از که انگار نشان کرده بودند به کناري مي کشاندند و گاهي هم سوار مي کنند و با خود مي برند . تا سالها بعد در خاطراتي از زندان و در سرزميني ديگر بخوانيم که به کجا مي برند و چها مي کنند، گرچه همانوقت هم حدس مي زديم اما تخيلمان آنقدر قوي نبود که بتوانيم به روشني بفهميم که به چه جهنمي برده مي شوند ، چه مي دانستيم و چطور مي توانستيم چنان سبعيتي را بفهميم .
در همچين فضايي بود که بالاخره توانستم از طريق يکي از دوستان به ده شماره از مجله انديشه و هنر ، آن شماره هايي که به سردبيري شميم بهار در آمده بود ، دست پيدا کنم و همه ي داستانها و نقدهاي شميم را کپي کنم که نمي دانم چرا ، احتمالا براي صرفه جوي و کمي هم از ناواردي به نادرست ترين شکلي که مي شد آنها را کپي کرده بودم که گاهي خواندن به ترتيب را به عذابي تبديل مي کرد اما با اينهمه در تمام سالهاي بعد اين مجموعه ي کپي شده را مثل عزيزترين کتابهايم با خودم همراه بردم تا اين سفر آخري که براي فرار از گرفتاري توي فرودگاه مجبور شدم که دل بکنم و بگذارمشان لاي باقي کتابهايي که ماندند که ماندند ، گرچه زياد دلم نمي سوزد که پيش رفيق عزيزي ماندند.
و حالا بعد از شش سال به همت دوستم مجيد نقايي که يکي دو ماه پيش سفري به ايران کرد و وقت رفتن وقتي پرسيد سوقاتي چه ميخواهي ديگر گير افتاده بود و شنيد که داستانهاي شميم را مي خواهم ( اگر از اين به بعد همه جا به جاي اسم کامل شميم مي نويسم به عادت آن سالهاي دانشکده است ، با همه ي احترامي که همواره برايش قائل بوديم و بودم و هستم ، هميشه او را شميم مي ناميديم و اين را توضيح دادم که گمان نرود قصد داشته ام از اين طريق نزديکي دورغي ميان خود و او به نمايش بگذارم ) . و مي دانستم که مجيد سعي خود را مي کند که کرد و با اينکه نتوانسته بود آنها را از يونس تراکمه ، که گفته بودم دوره ي کامل انديشه و هنر را دارد ، بگيرد به کمک فرزانه و باربد عزيز تعدادي از داستانها و نقد ها را پيدا کرد و بهترين سوقات را برايم آورد و يکبار ديگر مرا بر اين عقيده پا بر جاتر کرد( پابرجا تر؟!) که اگر در هر موردي بتوانم شکوه کنم که بد شانس بوده ام ، يا چندان خوش شانس نبوده ام ، در مورد دوستانم ، در همه ي اين سالها نمي توانم چنين ادعايي کنم که مي توانم بگويم که جزءِ خوش شانس ترينها بوده ام(هرچند که از اين « ترين » و « تر » هيچ خوشم نمي آيد در نثر و شعر ! ).
و نشستم و خواندم و سطر به سطر همان لذت ، لذت خواندن داستان ، قصه ، يا به قولش حکايت خواندن آمد و مرا با خود برد به جايي که جايي نيست و اما احساسش مي کنيم که هست و براي من سخت تر از هرچيزيست که بخواهم وصفش کنم با همه ي سعيي که خواهم کرد. (ادامه دارد)
کامران
Thursday, September 18, 2003
اين صفحه که از اين به بعد به يادداشتهاي من اختصاص خواهد يافت به همت دوستم رضا بر قرار شده که ازش ممنونم و سعي خواهم کرد که زحماتش را با به روز کردن اين صفحه حداقل هفته اي يکبار جبران کنم. راستش هنوز طرح روشني براي اين صفحه ندارم جز اينکه اگر بتوانم نظراتم را در باره ي شعر ها و داستانهايي که ميخوانم احتمالا به اختصار بنويسم و همينطور گاهگاهي خاطراتي از دوران گذشته و خلاصه مطالب اِين صفحه در حول و حوش ادبيات نوشته خواهد شد.
کامران
Monday, September 15, 2003