خــاک دامنگيـــر
( ۲ )
يادداشتهاي کامران بزرگ‌نيا
   
 
امروز گمانم سوم فروردین 1386 باشد و 23 مارس 2007 ، یعنی نزدیک به 4 سال از نوشتن یادداشت قبلی گذشته ، یادداشتی که مثل خیلی از کارهای دیگری که شروع کردم ، ناتمام ماند و ماند تا امروز ، یعنی حالا که ساعت 5و17 دقیقه ی صبح جمعه است و یکباره با دیدن خواب عجیبی از خواب بیدار شدم و هرچه کردم نشد که خواب باز بیاید و چشمان را ببندد و ببردم به جایی که معلوم نیست کجاست تا خواب یا کابوس دیگری بیاید.
در سفری غریب که نمیدانم چطور شروع شد ، به آبادان رسیده بودیم ، انگار با بعضی از بچه های دانشکده ی هنرهای آن سالها ، گمانم یکیشان محمود داوودی بود که راهنما بود انگار ، و هرچه میرفتیم به جاهای آشنا نمیرسیدیم و من به محمود قر میزدم که چرا ما را از منطقه ی شرکتی (شرکت نفتی ) نمیبرد ، یکجور پنهانی انگار یادم بود که خانه شان در احمد آباد بود آنسالها و بعد انگار هنوز در راه بودیم و باید از روی دیواری گاهگلی در حیاط کوچکی میپریدیم و بقیه پریده بودند و من مانده بودم و گاوی وحشی که انگار بامن خوب نبود نمگذاشت رد شوم و من همینطور بالای دیوار مانده بودم و یکی دو مرد محلی با چند بچه هم آنجا بودند که انگار آنها گاو را تیر میکردند که نگذارد من رد شوم و میپرسیدند اصلا آمده ام آنجا که چه کنم و وقتی که گفتم آمده ام به شهر بچگیهام سر بزنند شاکی شدند که حالا آمده ام و تا حالا کجا بوده ام و انگار منظورشان زمان جنگ بود و من هم که یکجوری میدانستم که اصلا سالها در ایران نبوده ام جوابی نداشتم و بالاخره نمیدانم که چطوری از آنجا رد شدم و بعدترش یادم آمد که اصلا زمان جنگ که همه شهر را ترک کرده بودند ، پس اینها چه میگفتند؟
و بعد در خیابانهایی بودیم که ردیف خانه های خراب داشت و من هی دنبال جاهای آشنا میگشتم و پیدا نمیکردم و به محمود ، گفتم پیش از این قر میزدم و کسی گفت که مگر نمبینی همه جا خراب شده و من میگفتم _ سعی میکردم یا گمان میکردم که منطقی هم باشد حرفم _ حالا هرچی هم که خراب باشد بالاخره یک نشانه هایی باید باشد که و یادم می افتاد که گاهی شبها یک ایستگاه اتوبوسی را به یاد می آورم و میدانم که یکجوری بین منطقه ی شهری و شرکت نفتیست ولی هرچه فکر می کنم مسیری را که به این ایستگاه میرسید به یاد نمیآرم و داشتم یا میخواستم این را به محمود یا یکی دیگر بگویم که یکباره یاد میدانی افتادم که همیشه وقتی به شهر میرفتیم از آنجا باید عبور میکردیم و پر بود از بساطیها که بساطشان روی گاریهای چهار چرخ بود و انباشته از آجیل و کلی چیزهای دیگر و از همه مهمتر خرماهای زردی که نخی از میانشان رد شده بود و اگر درست یادم باشد یکجورایی دودی شده بودند مزه ی خوشی داشتند که این سالها اینجا گاهی به یادش می افتم و دهنم آب می افتد و یادم نیست که در آبادان بهشان چه می گفتیم اما در اصفهان گمان اسمشان خرما خرک است. داشتم با حرارتی که از شوق نزدیکی به این میدان دچارش شده بودم در باره ی آن حرف میزدم حرف میزدم ،بی آنکه یادم باشد که همه ی اینها مال چهل سالی پیش بوده و آبادان دیگر آن شهر آنسالها نیست ، که دیدم جای دیگری هستیم ، انگار در دهی که آدمهایش دیگر ربطی به آبادان و دهات اطراف آن نداشت و کسان دیگری بودند که از ده چشمه که دهیست در چهارمحال بختیاری ، میشناختم و اتفاقات دیگری افتاد که رویا را تبدیل به کابوس کرد و آدمهایی را دیدم که گمانم سالهاست که مرده باشند و جز زنهای فامیل که مثل همانوقتها ملچ و ملوچ ماچم میکردند ، رفتار بقیه یکجورایی خصمانه بود و مادرم هم آنجا بود و زن جوانی که نمیشناختمش داشت به نوعی پز میداد و از مادرم بد میگفت و من میخواستم جوابش را بدهم و بعد همه چیز قاطی شد و من یکجایی کفشهایم را در آورده بودم و وقتی رفتم بپوشم کفش خاکستری رنگ شبه ورزشیی را دیدم که سالها پیش ، شاید حدود 25 سالی پیش داشتم و آنقدر سبک بود و راحت که وقتی پام میکردم احساس می کردم پا برهنه ام .
خلاصه هنگام یکی از همین اتفاقها بیدار شدم و آها نه یکجایی هم حسابی شاشم گرفته بود و انگار جایی نبود که بروم خودم را خالی کنم و رفتم گوشه ی حیاطی که باغچه ای بود و داشتم فکر می کردم که اینجا میشود یا نه که دیدم مردی که کنار باغچه کار میکرد یکبار فواره های آب را باز کرد و منهم برای اینکه خیس نشوم برگشتم که وارد خانه شوم به مرد قر زدم که نمیشد دو دقیقه دیرتر آب را باز کنی و او هم جواب میداد که باغچه آب میخواهد و منهم هی میگفتم که دو دقیقه که تاثیری نداشت و انگار بدش آمد و دو تا سگ گنده را به طرفم کیش داد و منهم نمیدانم از کجا چوب کلفتی را برداشتم و سگها هم با دیدن چوب هی عقب میکشیدند و هی میخواستند حمله کنند و از چوب میترسیدند. اما من میدانستم که چوبه پوسیده و اگر با آن ضربه ای بزنم حتما میشکند و هی میخواستم عقب عقب از در وارد خانه شوم اما یکی هم که داخل بود داشت در را فشار میداد و اینها همه گمانم پیش از قضیه ی کفش و آن زن جوان بود.
و این بود و خیلی چیزهای دیگر که الان یادم نمیآید و همین دیگر.
و باز هم نشد که آن یادداشت شمیم و ماجرای دانشکده را ادامه بدهم . اما یک وقتی ، یک روزی که امیدوارم چندانهم دیر (یا باید نوشت دور؟) نباشد اینکار را خواهم کرد .
خب ، ماهی سیاه کوچولو دیدی که بالاخره به قولم وفا کردم !



+  صفحه اول
+  فرستادن نظرات
+  خاک دامنگيــر ( شعرها )



+ بنياد هوشنگ گلشيري

[Poweblue by Blogger]