2
و حالا دارد باران ميبارد و دو سه هفتهاي گذشته و برگها هم دارند کم کمک زرد ميشوند و هوا هم سرد است و يعني که ديگر پاييز است يا دارد ميآيد و يا هم آمده است اصلا . و هميشه هم اينجا همينطور است ، يکباره ميبيني که آمده است پاييز با همه ي رنگهايش و آنوقت در انتظار ميماني که کي آن پاييز طلايي خواهد آمد که يعني چند روزي هم پاييز باشد و هم آسمان صاف و روشن و هوا هم آفتابي و گرم. و در اين باران نم نمي که ميبارد و انگار سر باز ايستادن هم ندارد آرام آرام همينطور که اينجا پشت ميز نشسته اي و از پنجره ي بزرگ و يکدست تنها اتاقت نگاه مي کني به درختان روبرو که انگار از همين امروز شروع کرده اند به تکه تکه زرد شدن ميروي به سالها پيش و روزي که براي اولين بار به دانشکده رفته بودي و اينبار به عنوان يکي از دانشجوهاي آنجا و نه کسي که يکي دو ماهي هر روز سري ميزد و داشت خودش را براي امتحان ورودي آماده ميکرد و روزي يکي دو نمايشنامه و نقد و تحليل نمايشنامه ميخواند . نه تا آنروزي که اسمم را بر تکه کاغذي بر ديوار در اصلي دانشگاه تهران نديده بودم هنوز خودم را جزيي از آنجا ، آن دنياي ديگري که پر از اميد و شوري بود که بايد بعداز آن ميآمد هنوز نمي ديدم ، گرچه تقريبا مطمئن بودم که قبول مي شوم و بچه هاي سالهاي بالاتر هم وقتي که جريان امتحان شفاهي را که نتيجه اش براي قبول شدن خيلي مهم بود برايشان تعريف کرده بودم اطمينان داده بودند که حتما قبولي.
و ماجرا اين بود که در امتحان شفاهي بايد نقشي را که خودمان پيش از آن آماده کرده بوديم بازي مي کرديم و بعدش هم نقشي را که يکهفته قبل خود دانشکده متنش را انتخاب کرده بود و آنسال تکه بود از نمايشنامه ي باغ وحش شيشه اي تنسي ويليامز وديالوگ نسبتا بلندي بود که تام ، شاعري که مجبور بود در کفش فروشي کار کند ، با مادرش مي گفت و من اصلا از اين تکه خوشم نمي آمد و همين هم باعث شد که موقع اجراي نقش از سطر دوم به بعد يادم برود و اين معمولا يعني رد شدن در امتحان و هيچوقت يادم نمي رود مهرباني صداي بيضايي را و رفتار مهربانانه اش را وقتي گفت اشکالي ندارد يکبار ديگر تمرکز کن و عجله هم نکن و وقتي هم بار دوم باز يادم رفت با همان مهرباني و شايد هم در نظر من که همه ي اميدها و روياهايم داشت بر باد ميرفت ، با مهرباني بيشتري گفت که اگر مشکلي داري ميخواهي بروي بيرون و ديرتر بيايي براي امتحان و وقتي گفتم که نه ليواني آب تعارفم کرد و من باز هم يادم رفت و ديگر بيضايي و ديگران که تا آنروز فقط دکتر محمد کوثر را در ميانشان ميشناختم آنهم دورادور و شميم بهار را هم فقط حدس مي زدم که او باشد و گمانم سمندريان و پرورش هم بودند. در آنجلسه البته بقيه تقريبا چيزي نپرسيدند و فقط بيضايي چند سوال کرد و دست آخر هم گفت که شما در اينجا (منظورش فرمي بود که پيش از شروع امتحان پر کرده بوديم ) نوشته ايد که رشته مورد علاقه تان کارگرداني ست اما ما اينجا رشته جداگانه اي براي کارگرداني نداريم و بايد مثل بقيه در کلاسهاي بازيگري هم شرکت کنيد . و منهم تته پته اي کردم که يعني البته و يکجوري ته دلم قرص شد که يعني قبول شده ام. و همه ي اينها وقتي معني پيدا مي کند که بگويم چقدر بچه هاي سال بالايي که دو دوستم حسين محمدي و شهداد دخاني هم جزوشان بودند ما را از بداخلاقي و سخت گيري بيضايي و بقيه ترسانده بودند و براي همين هم وقتي ماجرا را شنيدند گمانم اول مرتضي کرامتي بود که گفت قبول شدي و با اطمينان هم گفت .
در اين ديدار شميم بهار که پيش از آن درباره¬اش از بچه¬ها خيلي شنيده بودم و بيشتر هم از دانش بسيارش در نقد و تحليل نمايشنامه و يکي دو نقد سينما هم ازش خوانده بودم و راستش يکجور غريبي احساس مغلوب بودن کرده بودم از آنهمه اطلاع و نوع نوشتنش که در آغاز پيچيده به نظر ميرسيد و بايد دوباره خوانده شد و يکجوري به خواندن داستاني پليسي ميمانست که بعدتر خواهم گفت يعني چه و اميدوارم که بتوانم تجربه ي خواندن متني از شميم را ، حالا چه داستان ، چه نقد فيلم و چه تحليلهاي سر کلاسش را ، بگويم و منتقل کنم آن احساسي را که سالها ازش گذشته است و آسان نيست گرد و غبار فراموشي و گذر سالها را رفتن و به ياد آوردن و بيان کردن و نشان دادنشان .
کامران
Wednesday, October 08, 2003